ایران


نتیجه:




![]()
نتیجه:

من این دو را با هم ترکیب کردم و بلافاصله بعد از اینکه از خواب بدی بیدار میشدم ادامه خواب را تصویرسازی ذهنی میکردم و به ترسم غلبه میکردم یا باهاش کنار می آمدم و این غلبه کردن وارد خوابهای من شد و من در خوابهایم وقتی اتفاق ترسناکی می افتادم درست مانند تصویرسازی ذهنی ام از آن شرایط خودم را نجات میدادم یا سازگاری میکردم یا حتی ازش استفاده بهینه و ابزاری میکردم.
- اول چشم استخر را می بینند دوم نوک انگشت پا وارد آب میشود سوم کل موجودیتمان استخر را درک میکند و لذت میبرد. اتفاقات هم همینطور است. اول حس میکنیم بعد کمی لمس میکنیم بعد واردش میشویم. تلپاتی و الهام و ... همان دیدن اولیه است. البته تفاوت جسم با روح این است که روح امکان دارد شکاف داشته باشد و چند تیکه باشد و کل موجودیتمان اتفاقی را درک نکند اما جسم واحد است. روح شکاف دار درد و رنج زیادی دارد و باید منسجم شود من توسط روانکاوی منسجم شدم راه دیگه ای بلد نیستم.
- اکثر آدمهای خیلی خیلی عوضی از یک ناآگاهی رنج آور برخوردار هستند. پشت هر اتفاق خیلی بدی یک قسمتی هست که ناکام مانده از درک شدن و دیده شدن. مثل بوی گند آشغال که وقتی با آب هم نشینی کند و درک شود مشکل ما هم حل میشود.
- عقل بشر کوتاه مدت است وگرنه تاریخ تکرار نمیشد. اگر من عقل دیروز را داشته باشم میدانم دست زدن به جسم داغ سوزنده است پس دست نمیزنم. مشکل از آنجایی آغاز میشود که اتفاقات و جسم ما بیشتر از عقلمان بزرگ میشود و اشتباهاتمان تکراری میشوند و تاریخ تکرار میشود. تنها راه انتشار عقل است نه بزرگ کردن عقل یعنی نیاز نیست تمام علوم را یاد بگیریم بلکه تنها نیاز است این علم و دانایی به کل روح اشراف پیدا کند ونقاط شکاف یافته را دریابد . و نقاط قطع شده را بپذیرد(همانهایی که در اول به اشتباه تصور میکنیم ایرادهایمان است و در مقابلشان اینهمه مقاومت به خرج میدهیم) و با آنها پیوند بخورد.
-طی این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
پدرم موتور داشت، ياد نامه خواهرم افتادم پارسال که نوشته بود: «پدر سرما کشيد تا ما در گرما زندگي کنيم» و من بخاطر اون نامه خيلي عذاب کشيدم ترجيح دادم بهش فکر نکنم که بابا وقتي به خانه ميامد دستهاش مثل گوشت فريز شده در فريزر بود، زبر و خشن، نميدونم بابا چي بود شايد عاشق بود، به همکارم آقاي صدفي که فکر ميکنم(اين اسم مستعار است از يک شخص واقعي) اون هم هميشه با موتور به سرکار ميامد، اما اگر به شما بگم که داراييهاش آنقدر زياد بود و هست که شما حتي الان نميتوانيد حدس بزنيد دقيقا مدير چه جاهايي هست، شايد خيلي عجيب باشه که با اينحال سوار موتور ميشد، براي اينکه هيچ وقت پشت بار ترافيک نباشه. اما تفاوت صدفي با پدرم در اين هست که صدفي حق انتخاب داشت که با موتور نياد، هر چند که پدر من هم حق انتخاب داشت با اتوبوس بره که اينقدر سردش نشه،
بله هر چي فکر ميکنم بابا يک عاشق بود، اگر من هم عاشق کاري باشم بخاطرش هر سختي ميکشم، کار پدرم پرورش ما بود و دختران خيلي خوبي را پرورش داد، (اين را خودشيفتگي ندانيد من دارم از پدرم قدرداني ميکنم و در واقع از محصول کار پدرم تعريف و سپاسگزاري ميکنم). به عشق پدرم به همه موتوريهاي تو خيابون راه ميدم، به عشق پدرم بعضي از مردها و بعضي از شغلها را خيلي دوست دارم، اشتباه نکنيد پدرم پليس نبود اما نگهبان ما بود، پدرم بيشتر شبيه به يک معلم بود، ادبيات صحبت کردنش مثل تحصيلکردهها بود مثل انسانهاي اهل کتاب:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مساله آموز صد مدرس شد
خوش به حال پدرم که عاشق بود، پدرم چیزی داشت که بخاطرش اينهمه انگيزه داشته باشه. فکر میکنم من هم عاشق کار، همسر، فرزند و کشورم هستم، اما گاهي نياز به زمان هست تا همه محصولات به عرصه عمل برسند. اندکي صبر سحر نزديک است.میگند شری وجود نداره در واقع آدم و حوا از درخت توهم خوردند و این وهم خیر را تبدیل به شر کرد. وقتی روح خوابید خیر تبدیل به شر شد. من اینها را قبول دارم و میفهمم. در واقع خیال باطل باعث میشه تو زندگی کلی چوب بخوریم و گرفتار شر بشیم.
وقتی تفکری یک دوره جواب داده و دوره تفکر تمام شده این باور و تفکر تبدیل به شر میشه.
مثلا زمانی که راهرو هستی باید احترام رهبر را نگهداری و احترام گذاشتن و حرف گوش دادن و اطاعت کردن جزو نکات مثبت تو میشه و باعث رشدت میشه(در صورتیکه رهبرت کار درست باشه واقعا رشد میکنی) حالا بعد از مدتی که رشد کردی خودت تبدیل به رهبر میشی دیگه باورهای قبلی باید تغییر کرده باشه یعنی اطاعت کردن باعث مرگت میشه چون تو قرار هست رهبری کنی و جهت بدی و راهروان را به حرکت بیاندازی.
تفکری که تاریخ انقضایش رسیده خودبخود مرگ آفرین است و توهم زاست و چاه در زندگی تولید میکند و بارها در این چاه می افتیم و پایمان میشکند .
چاره چیست؟ مسلما بهترین چاره یافتن باورهای منقضی شده است و آشنایی باورهای جدید است اما در این بین یکهو نمیشه چاه را پر کرد و همانطور که سالهای سال با باورهای اشتباه بزرگ شدیم سالهای سال طول میکشد این چاهها پر شوند در این بین میتوان توسط ابزارهایی مانند امید و امثال آن یک تخته روی این چاه بگذارید و از روی این چاهها عبور کنید.
امید داشتن یعنی اعتقاد به اینکه میتوانیم یک قدم آنطرفتر برویم در صورتیکه تجربه نشان داده یک قدم آنطرفتر چاه است و دست و پایمان میشکند. بسته به آنکه چقدر امید ما قوی باشد میتوانیم روی این چاه تخته های بزرگتر و حتی یک پل بزنیم و از آن بگذریم. توکل و ایمان به خدا هم همینطور است. داشتن باورهای مثبت هم همینطور است.
پس باید توجه کنیم امید داشتن. توکل داشتن. باورهای مثبت داشتن تنها یک تسکین هستند و تنها یک تخته و یک پل هستند و درواقع چاهها و توهمات و باورهای اشتباه را تغییر نمیدهند. اگر به اشتباه تصور کنید که مسائلتان حل شده و باورهایتان را تغییر ندهید یکروز میبینید بالای همین تخته ها کلی خانه و مسکن مهر ساخته اید و این مسکن هایتان یک روزی از امید و توکلتان سنگین تر خواهند شد و در چاه فرو خواهند ریخت و شما دچار آسیب روحی میشوید و برای دوره ای ایمانتان را از دست میدهید. من بیخود از مثال چاه و مسکن و پل استفاده نکردم اینها در تفکر شما جای دارند.
پدرم کارمند یک دانشگاه بود که ما بهش میگفتم دانشگاه بابا!! هر تابستان یکی دوبار من و خواهرم را به محل کارش میبرد٬ تو این ایام کلاسهای دانشگاه خالی بود و تو کل دانشگاه جمعا ده نفر کارمند هم نبودند و منو خواهرم در این محیط کارمندی خیلی جذاب بودیم یادم هست برای یکی از همکاران پدرم که مسن و خوش تیپ بود کلی غمزه میومدم٬ چون خیلی نازم میداد. یک سارافون سرمه ای داشتیم که یقه قرمز داشت و هر دو همان را می پوشیدیم و ست میکردیم.
گردشگری تو دانشگاه خالی خیلی مزه میداد. یادمه یکبار به دستشویی که رفتیم جهت فضولی یک دکمه ای را فشار دادیم و صدایی شبیه صدای موتور اومد و ما فکر کردیم نکنه برای کل ساختمان باشه و ما کار بدی کرده باشیم و فرار کردیم. بعدها که بزرگ شدم فهمیدم خشک کن بوده.
۲
وقتی ماجراهای زندگی برخی از خانمهایی را میشنوم که برخی از خانواه همسران چقدر حسود هستند و دخالت میکنند و هزار تا ماجرای سخت و سیاست در رابطه با این مسائل باید بلد باشیم باز هم ترجیح میدم کلا ازدواج نکنم مگر با آدمی که خانواده خیلی سالمی داشته باشه. وقتی فکرش را میکنم که نکنه پشت سر فلان آدمی که ازش خوشم میومد اینجور خانواده ای باشه خیلی خوشحال میشم که کار به ازدواج نکشید. البته من دوست دارم یک روزی بچه دار شم اما واقعا حوصله اینطور سیاستها را ندارم٬ خصوصا با خصلت حسادت خانوادگی اصلا نمیتوانم کنار بیام یا حتی درکش کنم که چطور میشه آدم نسبت به برادرش و زندگی و آسایشش حسادت و دخالتی داشته باشه. البته پسر و دختر نداره در کل خیلی از خانواده های ایرانی تصور میکنند جواهری را به کسی بخشیدند و میخواند ازش پس بگیرند.
وابستگی خانواده ها به فرزندانشان اینقدر زیاد هست که ناخواسته مانع ازدواج آنها میشند و تحمل خوشبختی آنها را ندارند.
اما کی هست که باور کنه همین خانواده خودش هستند که با استقلال یافتنش مشکل دارند و تمایل به ازدواجش ندارند.
یک دوره برای خانواده هامون هستیم یک دوره برای ازدواج یک دوره برای تنهایی یک دوره برای دنیایی دیگر هر بار باید دنیای قبلی را ترک کرد وگرنه نابود میشیم.
گاهی دوست داشتیم بعضی از بخشهای فیلم مورد علاقه مون را بزنیم جلو٬ چون شاید حوصله آدم را سر میبرد یا شاید اعصاب خرد کن بود٬ اگر تلویزیون بود که مجبور بودیم تحمل کنیم تا به صحنه های جذاب و خواستنیش برسیم.
الان برای من دیگه فیلمها جذابیت قدیم را ندارند٬ دیگه دنبال فلان فیلم نیستم یا سریال خاصی را دنبال نمیکنم یا اگر بخوام بی انصافی نکنم باید بگم این کشش در من خیلی خیلی کم شده. در حال حاضر و از سالهای سال پیش من هیچ فیلمی را دنبال نکردم و نمی بینم مگر اینکه اتفاقی تلویزیون را روشن کنم و برنامه جالبی پخش بشه.
اما چن تا لایک داره؟ چن تا؟ که شما بتوانید خصوصی ترین لحظات زندگی یک زن با محدودیتهای ایران را ببینید؟ ببینید این زن در واقعیت امر جدا از گفته ها و شنیده ها٬ بایدها و نبایدها واقعا چه خواسته هایی داره؟ خواسته هاش چه از نظر موفقیتهای اجتماعی٬ مقام٬ پول٬ قدرت٬ عشق٬ خانواده و ... و موانعی که سر راهش هست چیه؟ پشت کدام موانع می ایستد؟ و تا کی می ایستد؟ چطور از این موانع عبور میکنه یا شاید هم جاده سازی میکنه برای خودش و دیگران؟
شاید همانقدر لایک داره و همانقدر جذابه که زندگی یک مرد آزاده دیدن داره.
آزاده یعنی رها از تعاریفی که دیگران برایش ساختند: که مرد قوی است٬ سایه سر دیگران است٬ گریه و ضعف ندارد٬ در امور اجتماعی باید از زنان موفق تر باشد و تمایلات جنسی بسیار قوی دارد و در عین حال نجیب است٬ اما واقعیت این مرد چیه؟ چه خواسته هایی داره؟ چی از زندگی میخواد؟ چه چیزهایی براش چه زمانی جذابیت داره؟
انسانهای زیادی هستند که نقش انسانهای ساختگی را بازی میکنند و کمتر به تضاد بین آنچه جامعه و دیگران و فیلمها ازشون ساختند و آنچه خودشون هستند پی میبرند.
اگر کسی تقریبا نزدیک به همانی هست که واقعا میخواهد باشد که خیلی لایک و خیلی تبریک زیادی داره٬ خب کمتر در این نوع تربیت قرون وسطی ما چنین انسانهایی پرورش پیدا میکنند.
اما اگر شما مابین آنچه هستید و آنچه میخواید باشید تضادی احساس میکنید که بابتش ناراحت می شید و دردتون میاد٬ باید بهتون تبریک بگم٬ شما یک انسان آزاده هستید.
بهتون تبریک میگم که زندگی کردن به جای شما خیلی لایک داره.
http://20ist.com/archives/32173
موفق باشید
روزی که پایان نامه ام را ارائه کردم٬ مطمئن بودم کل نمره را میگیرم. استاد داورم آن روز حین ارائه پایان نامه٬ سئوالی کرد که پایان نامه ام رو به چالش کشید٬ من میدونستم کارم اشکال نداره اماجوابش را نداشتم و الان جوابش را میدونم که فایده نداره. بهرحال بخاطر همین چالش به من ۰.۲۵ کم دادند.
حالا امسال با معدل فوق لیسانس بالای ۱۸ دکترای بدون کنکور بر میدارند.
و من دقیقا برای معدل ۱۸ نیاز داشتم که اون ۰.۲۵ را داشته باشم.
باورتون میشه؟
نه نیم نمره نه یک نمره نه پنج نمره دقیقا معادل همان ۰.۲۵ را کم دارم.
الان مدتیه هاج و واجم نمیدونم با فلسفه ام کجا را تحلیل کنم جواب بده؟
اگر رقیبی میومد و جلب توجه خاصی داشت دلمون بیشتر می تپید و مضطرب میشیدیم و فکر میکردیم جامون را میگیرند.
چقدر ساده بودیم.
الان میفهمم واقعا هر کسی نمیتوانه از هر کسی خوشش بیاد حتی اگر خیلی عالی و خوب باشه٬ تا زمانیکه حسها رابطه نداشته باشند عالی بودن ظاهری و باطنی فرقی نمیکنه.
الان درک کردم وقتی که حس آدم درگیر کسی هست دیگه جای زیادی نداره تا برای دیگری جا باز کنه٬
الان میفهمم بودن با شخص الف و رفتن با شخص ب در واقع یک بازی سه نفره هست . تا الف نباشه ب هیچ جذابیتی نداره. و در واقع بازی خیانت٬ یک خشم کهنه مربوط به گذشته های ما هست که روی شخص الف پیاده میشه(فرافکنی میشه).
البته این را بگم که من اون زمانها تنها کسی برام جذابیت داشت که تصور کنم داره از دستتم میپره برای همین بود که استرس پیدا میکردم. وگرنه اگر فکر میکردم یار من برای کسی جذاب نیست خب برای من هم جذابیتش را از دست میداد.
یک عمر در عالم هپروت سیر کردیم. باز هم لااقل خوب بود و کشاکشی بود و زندگی بود٬
زندگی آنجایی سخت میشه که طوری زندگی کنی که دیگه قلبت برای کسی کشش نداشته باشه.
""با عضویت در بانک سلول هاى بنیادى میتونید قهرمان داستان زندگى انسانى باشید.
یه تست ساده شما رو عضو این بانک میکنه.
اگر ایران هستید در تهران میتونید به بیمارستان شریعتى، طبقه سوم، واحد سلول هاى بنیادى رفته و با انجام تست خون عضو این بانک جهانى شوید""
شهرزاد، دختر جوان ایرانی ساکن تورنتوی کانادا که از مدت ها پیش مبتلا به سرطان خون بود و مدت بیش از یکسال با این بیماری مبارزه و پیشگام جنبش کمک به بیماران سرطانی شد، بر اثر شدت عفونت بیماری در یکی از بیمارستان های کانادا درگذشت.

بد نیست بدانید که مؤسسه “One Match” که یکى از عضو هاى اصلى و فعال در جمع آورى اهدا کنندگان سلول هاى بنیادى در جهان است در تقدیرنامه اى به “شهرزاد” از زحمات او براى برگزارى برنامه ها و اطلاع رسانى و اضافه کردن تعداد زیادى از ایرانیان به این بانک جهانى تشکر و قدردانى کرد.
به گزارش این مؤسسه با اطلاع رسانى هاى انجام شده در سال ٢٠١٣ از طریق برنامه هاى شهرزاد، تعداد اهدا کنندگان در ایران و ایرانیان سایر کشورها به بیش از ۵٠٠٠ نفر رسید.


در پست دیگر
من براى پیدا کردن اهدا کننده خودم تقریبا ١ سال منتظر شدم.
پیدا کردن اهدا کننده اى که از هر لحاظ نمودار سلول هاش شبیه باشه آسون نیست و بعضى از مریض ها هـیچوقت اهدا کننده خود رو پیدا نمیکنند.
همه ما در صورت احتیاج به انجام پیوند مغز استخوان به بانک جهانى سلول هاى بنیادى وابسته هستیم و این بانک اطلاعات تمام اهدا کننده ها در سراسر دنیا رو داره ولى یه راه ساده تر هم هست و اون نگه داشتن بند ناف بعد از تولد است.
زمان من این تکنولوژى وجود نداشت ولى الان در اکثر دنیا از جمله ایران با هزینه نه چندان زیاد میتونید بند ناف رو براى سالها نگه دارید که در صورت احتیاج شخص به پیوند مغز استخوان از همان بند ناف براى خود شخص پیوند میزنند و دیگر اون شخص نباید دنبال اهدا کننده باشه.
دوست دارم همه اینو بدونن چون همیشه قسمت بزرگى از همه مشکلات نداشتن اطلاعات کافى است.
همیشه شاد و سلامت باشید
شهرزاد

لطفا برای مطلب کامل به این آدرس مراجعه کنید:
تا حالا اطرافتان نوزادی به دنیا آمده که وقتی چشمانش را باز می کند ببینید چه حس لذت بخشی به شما می دهد؟
قبلا فکر میکردم زندگی خیلی خوبی وجود دارد و از اینکه من آن زندگی خوب را نداشتم ناراحت بودم٬ فکر میکردم برخی آدمها هستند که خوشبخت هستند و من خوشبخت نیستم و باز هم ناراحت بودم. همیشه برای بدست آوردن این خوشبختی دست و پا میزدم و هر بار با ناامیدی و خستگی مفرط روبرو میشدم. نمیدانستم تا کجا باید بروم تا به این حس برسم٬
تمام تلاشم را کردم که حس مرگ را به کل از بین ببرم تا حس زندگی یکدست بیرون بیاید ومرا در آغوش بگیرد و بهمین دلیل بیش از آنکه به زندگی بپردازم به مرگ پرداختم.
اما حالا چیزهای جدیدی را درک کرده ام٬ نمیگویم فهمیده ام چون از فهمیدن تا درک کردن فاصله به اندازه ی داغ شدن و پختن است. مزه این درک خیلی شیرین است اما مزه فهم شاید تلخ باشد.
بهرحال درک کردم زندگی ایده آل یک توهم و خیال است٬ زندگی همین هست که همه ما داریم٬ پشت آن ماشین هامر و پورشه٬ پشت آن دانشمند بزرگ٬ پشت آن بزرگترین مقام دنیا نهایتا تسکین دهنده است اما نه خوشبختی.
زندگی همین است٬ اما میشود در وسط همین زندگی٬ کارهایی کرد که زندگی به جریان بیافتد٬ در صورتیکه برای مرگ ارزش قایل باشیم و جایگاهش را حفظ کنیم و نخواهیم به کل مرگ را از بین ببریم٬ و قبول کنیم همه انسانها همین کشاکش حس خوب و بد را دارند که بحرانی ترین دوره ی آن سن ۳۰ تا ۴۵ سالگی است٬ در اینصورت میتوانیم کار کنیم٬ حرکت کنیم٬ میتوانیم لذت ببریم و مشعوف بشویم و تصور کنیم اصلا خوشبخت ترین آدم روی کره زمین ما هستیم٬ زیرا زمین گرد است و هیچ راسی ندارد پس هر انسانی که روی زمین است میتواند روی راس کره زمین باشد و میتواند فرض کند خوشبخت ترین آدم روی کرم زمین است و در عین اینکه میداند خوشبختی تامی وجود ندارد از حسش و زندگی اش لذت ببرد.
در اینصورت بعد از مدتی شما خواهید دید کسی بجز برده شما با شما راه نمیاد و شما را تائید نمیکنه. درصورت نبودن برده شما مسلما اذیت می شید و در اینصورت شما هم وابسته برده میشید یا بهتره بگم در این بازی
هم برده هست که برده ی اربابه و هم ارباب هست که برده ی برده هست.
بهرحال این حس خیلی لذت بخش هست و نمیشه انکارش کرد اما به سمت زندگی نمیره٬ تنها راه حلش اینه که کارهای دیگه هم انجام بدیم که زندگی را به جریان بندازه و لذت هم تولید کنه. در اینصورت بعد از مدتی که مابین زندگی ارباب و برده ای و زندگی فزاینده حرکت کردیم٬ زندگی فزاینده قوت میگیره.
البته نمیشه گفت که همیشه بازی ارباب و برده ای یک بازی بد و مرگ آور هست٬ بستگی به این داره که ما داریم چه کاری می کنیم٬ مثلا وقتی یک نوزاد بدنیا میاد اون کاملا وابسته به ماست و ما هم وابسته به اون هستیم تا زمانیکه نوزاد رشد کنه و بزرگ بشه٬ اگر ما هم بالغ باشیم حالا میتوانیم به آزادی و استقلال کودک احترام بگذاریم.
چرا ما ایرانیها در کشورهای جهان اول بهتر هستیم؟
دو شرایط بد(انقلاب و جنگ و ...) و شرایط خوب (زندگی در کشور جهان اول) را کنار هم گذاشتم و به این پاسخ رسیدم:
در دوره جنگ و سختی و همچنین در کشورهای جهان اول ما میدانیم تقریبا با چی روبرو هستیم و تکلیف ما روشن هست٬ اما در ایران با شرایط متلاطمی روبرو هستیم که نمیدانیم کی آسایش داریم و این آسایش چقدر پابرجاست؟ و برای رسیدن به زندگی که حداقلهای ما را مهیا میکنه دقیقا باید چکار کنیم؟
سرما و گرما یک درخت را آنقدر نمیتوانه ناتوان کنه که یک آفت و ویروس آن را از پا در میاره.
سختی های قدیمی تبدیل به میکروبهای جدید شدند٬
اما اگر بفهمیم بیمار هستیم و ویروس و افت به جان ما افتاده تکلیف ما با خودمان روشن هست. در اینصورت بعد از مدتی این بیماری برای ما خیلی مهم خواهد شد و برای تشخیصش و برای رفعش هزینه و زمان میگذاریم در غیراینصورت همین آفت را به نسل بعد خواهیم داد(کاری که نسل قبل انجام داد).
کسی که یک پاش را از دست داده اگر ندونه چه اتفاقی براش افتاده و یا انکارش کنه و نپذیره یک پا را از دست داده مسلما از تضاد واقعیت با خواسته هایش و از زیادی افسردگی زودتر مرگ را در آغوش میگیره٬ اما اگر واقعیت را بپذیره در اینصورت لنگ لنگان میتوانه به زندگیش ادامه بده.
ما الان رفت و امدی نداریم شاید سالی یکبار اونهم نه از سر برنامه همدیگه رو ببینیم.
بچه که بودم خانه ما چهار پنج ایستگاه اتوبوس از خانواده دختردایی و پسرخانه ام(این دو همسر بودند) فاصله داشت٬ میتوانم بگم تقریبا هر هفته یا ما خانه اونها بودیم یا اونها خانه ما٬ ما چهار بچه بودیم و اونها هفت بچه داشتند که سرجمع وقتی به هم میرسیدیم خانه میرفت رو هوا٬ الان وقتی فیلمهای آمریکایی رو می بینم که هفت هشت تا نوجوان برنامه میکنند برای تعطیلات برند مسافرت٬ همان حس بهم دست میده که تو کودکی وقتی میرفتیم خانه دختردایی یا اونها میامدند خانه ما داشتم.
اونقدر عالی و معرکه بود و آنقدر خوش میگذشت که بزرگترین کابوس من که حتی خوابش را میدیدم٬ لحظه خداحافظی بود. خوشبختانه اون زمان به دلیل تعدد فرزندان دست و پای ما باز بود و نه خانه و نه کوچه بلکه کل محله رو هم می آوردیم پائین.
یادمه یکبار که فیلم هیجانی ظهر جمعه را دیدیم چهار یا پنج نفرمون سوار موتور پلاستیکی(از همان موتورهایی که کلش پلاستیک قرمز بود را یادتونه که چرخ واقعی نداشت اما شکلش بود؟) شدیم و از پله های طبقه دوم سرازیر شدیم و فکر کردیم الان مثل اون موتوری که تو فیلم دیدیم "موونگاااا" راحت میریم پائین٬ هیچ وقت یادم نمیره کلی هیجان داشت خصوصا لحظه حرکت و همون لحظه اول که جییییغ کشیدیم بعدش ضربات دیوار و نوک پله و گره خوردنامون به هم بود که کلی درد داشت٬ خصوصا دعوای والدینمون. هنوزم که هنوزه وقتی از خاطراتمون یاد میکنیم کلی میخندیم.
حالا میخوام درمورد شخصیت دختردایی ام بگم٬ برخلاف مادر و پدر من و پسرخاله ام(پدراونها) که خیلی کار به کار ما داشتند٬ دختردایی من با وجود هفت بچه کاری به کار بچه هاش نداشت٬ اگر بچه ها تجدید می شدند یا شاگرد اول میشدند٬ اگرخانه را تمیز میکردند یا آتیش می زدند(که واقعا هم میزدند) رفتارش فرقی نداشت٬ اکثرا خانه اش بوی سوج میداد٬ چون همیشه یک نوزاد در اون خانه بود که کثیف کاری کرده بود و احتمالا شسته نمیشد. اکثرا خانه اش سوسگهای خیلی درشت داشت٬ دست پخت دختردایی من اصلا خوب نبود بجز عدس پلوش٬ اما تو خانه دختردایی ام کیف میکردیم برای اینکه هر وقت چایی می آورد یک سینی پر از چایی بود که دو سه تا در نهایت اضافه میموند یعنی به همه بچه ها هم میرسید٬ ما میتوانستیم از سرلاک و شیرخشک بچه های کوچکتر درملا عام دزدی کنیم بدون واهمه و احساس جنایت٬ و البته با یک احساس پررویی که خیلی به حال دختردایی ام فرقی نداشت٬ وضع مالی اونها خوب نبود اما پسرخاله ام مثل مادرم مدیریت اقتصادی خوبی داشت٬ اما خب اول ماه خانه اونها خیلی خوب بود و آخر ماه کمی خالی٬ حتی یخچالش هم همیشه بوی بدی میداد خصوصا تو زمستان بوی ترشی و سرما و پیاز و... قاطی شده بود.
برخلاف خانه ما که بخاطر دوره نه ماهه تحصیلی٬ فقط تو تابستان تلویزیون روشن میشد در خانه اونها همیشه میشد ازتلویزیون استفاده کرد ضمن اینکه مادرم همیشه با صدای آهنگهای غیرمجاز مشکل داشت اما دختردایی ام میگفت اون رادیو(!!) را روشن کنید ببینیم شهره چی میگه
.
وای خدا وقتی فکرش را میکنم میخوام از ته دل کیف کنم و بگم آخییییش مرسی خدا که همچین موجودی را آفریدی.
اول اینکه از استرسهایتان حرف بزنید
یک آدم صبور و دهنقرص، گیر بیاورید و کل بدبختیها و جفتکهایی که از "الاغ زندگی" خوردهاید را با او تقسیم کنید…
بازگو کردن مشکلات، وزن آنها را کم میکند… علاوه بر آن معمولا وقتی سفره دلتان را جلو کسی باز میکنید، اوهم سفره خودش را برایتان باز میکند و یحتمل می فهمید که شما در این دنیا، تنها آدم کتک خورده نیستید... و این یعنی آرامش..
دوم اینکه فقط به زمان حال فکر کنید:
گذشتهتان و آیندهتان را خیلی جدی نگیرید…
اصلا پاپیچ خرابکاریها و کوتاهیهایی که در گذشته در حق خودتان کردهاید، نشوید.
همه همینطور بودهاند وانگشت فرو کردن در زخمهای قدیمی، هیچ فایدهای جز چرکی شدن آنها ندارد.
آینده را هم که رسما باید به هیچ کجایتان حساب نیاورید.
ترس از حوادث و رخدادهای احتمالی، حماقت محض است..
فکر هر چیزی، از خود آن چیز معمولا سختتر و دردناکتر است…
سوم اینکه به خودتان استراحت بدهید:
حالامیگویم استراحت، یکهو فکرتان نرود به سمت یک ماه عشق و حال وسط سواحل هاوایی…! وسط همه گرفتاریها واسترسها و بدبختیهاتون...!!!
آدم میتواند خیلی شیک به خود، مرخصی چند ساعته بدهد…
کمی تنهایی، کمی بچگی کردن، کمی خریت یا هر چیز نامتعارفی که شاید دوست داشته باشید…. که کمی از دنیای واقعی دورتان کند و خستگی را بگیرد…
مثل نهنگها که هر از چندگاهی به بالای آب میآیند و نفسی تازه میکنند و دوباره به زیر آب برمیگردند…
چهارم اینکه تنتان را بجنبانید:
ورزش قاتل استرس است...
لزومی هم ندارد که وقتی میگوییم ورزش، خودتان را موظف کنید روزی هزار بار وزنه یک تنی بزنید و به اندازه گوریل بازو دربیاورید…
همچین که یک جفتک چارکش منظم وخفیف در روز داشته باشید، کلی موثر است…
از من به شما نصیحت…
پنجم اینکه واقعبین باشید:
ما ملت شریف، بیشتر استرسمان بابت چیزهایی است که کنترلی روی آنها نداریم…
داستان، مثل آمپول زدن میماند… وقتی اصغر آمپولزن، قرار است ماتحت مریض را نوازش کند، حتما این کار را میکند و حالا اگر عضله آنجایت را بخواهی سفت کنی، هیچ خاصیتی ندارد الا اینکه درد آمپول بیشتر میشود…
گاهی مواقع باید واقعبین بود و عضلهها را شل کرد که دردش کمتر شود…
ششم اینکه زندگیتان، میدان و مسابقه اسبدوانی نیست :
خودتان را دائم با دیگران مقایسه نکنید… مقایسه کردن و"رقابتپیشگی"، استرسزا است…
اینکه جاسم فوقلیسانس دارد و من ندارم و قاسم لامبورگینی دارد و من ندارم و عبود فلان دارد و من ندارم، شما را دقیقا میکند همان اسب مسابقه که همه عمرش را بابت هویج ِ سر چوب، دویده وبه هیچ کجا هم نرسیده…
زندگی مسخرهتر از چیزی است که شما فکرش رامیکنید…
هیچ دونفری لزوما نباید مثل هم باشند…
خودتان باشید…
هفتم اینکه از مواجهه با عوامل "ترسزا" هراس نداشته باشید:
مثال ساده آن، دندانپزشک است…
وقتی دندان خراب دارید، یک کله پیش دکتر بروید و درستش کنید… نه اینکه مثل بز بترسید و یک عمر را از ترس دندانپزشک، بادرد آن بسازید و همه لقمههایتان را با یکطرفتان بجوید…
نیم ساعت جنگیدن با درد، بهتر از یک عمر زندگی با ترس ِ درد است…
ترس، استرس می زاید
هشتم اینکه خوب بخورید و بخوابید و شعارتان "قبر بابای دنیا " باشد:
آدمی که درست نخوابد و نخورد، مغزش درست کارنمیکند…
مغز علیل هم، عادت دارد همه چیز را سخت و مهلک نشان دهد…
آدم وقتی گرسنه و خسته است، یک وزنه یک کیلویی را هم نمیتواند بلند کند، چه برسد به یک فکر چند کیلویی…!!
نهم اینکه بخندید:
همه مشکل دارند…
من دارم، شما هم دارید… همه بدبختی داریم، گرفتاری داریم و این موضوع تابع محل جغرافیایی آدمها هم نیست…
یاد بگیرید بخندید… به ریش دنیا و مشکلات بخندید…
به بدبختیها بخندید… به من که دو ساعت صرف نوشتن این موضوع کردم،بخندید…
به خودتان بخندید…
دو بار اولش سخت است، اما کم کم عادت میکنید و میبینید که رابطه خنده و گرفتاری، مثل رابطه خیار است و سوختگی پوست… درمانش نمیکند اما دردش را کم میکند
دهم اینکه :
این ایمیل (پیام) را برای کسانی که دوستشان دارید و از خندیدنشان شاد میشوید بفرستید
الان هم طی دوره ای هستم که نیازی به احساس افتضاح بودن نیست. یعنی قبلا برای تغییر کردن نیاز داشتم احساس کنم همه چیز خراب شده و من خیلی افتضاحم٬ در نیتجه برای فرار از این حس افتضاحی کارهای مفیدی انجام میدادم٬ احساس افتضاح بودن باعث میشد انرژی زندگی به کار بیافته و مثل یک سکوی پرتاب بود چون یکهو من مثل یک فنر برای فرار از این همه احساس بد بلند میشدم و کل زندگیم را درست میکردم تا بتوانم از افتضاح بودن و نبودن و به سمت مرگ یا افسردگی رفتن نجات پیدا کنم.
اشکال کار اینجا بود که گاهی نمیشه همه چیز را از بین برد تا یک چیز را درست کرد.
گاهی زندگی اینقدر جان گرفته وریشه دوانده که نمیشه همه چیز را از بین برد تا به احساس افتضاح رسید که در نتیجه بتوانم حس زندگی را تولید کنم.
گاهی بعضی چیزها درسته و قراره چیزهایی دیگه را درست کنم یا اصلا قراره یه چیزهایی اضافه بشه و من بخاطر اینکه همه چیز افتضاح نبود دیگه نمیتوانستم دیگه احساس افتضاح بودن بکنم.
میگند یکی از بزرگترین مشکلات بشر این هست که نمیدونه چی میخواد.
اولش باهاش مخالف بودم و گفتم نه بابا من میدونم چی میخوام: من میخوام یک کار بزرگ کنم!
و اینقدر هیچ کاری نمیکنم که یه روزی اون کار بزرگ را بکنم. بعد فهمیدم ای بابا اینها نوعی کمال گراییه در واقع سنگ بزرگ نشانه نزدنه و من میخوام کاری نکنم. بعد فهمیدم من اگر بخوام کاری کنم اول باید موجودیت قبلی ام را کنار بگذارم یعنی یک لحظه فکر کنید که من قرار باشه برم بافتنی کنم. اعضای هیات عامل درونی همه مخالفند انگار من قراره کل جهان را تغییر بدم و حالا دارم با بافتنی کردن وقت خودم را هدر میدم. یکی از این اعضا میگه:
چقدر حماقت؟ چقدر بطالت؟ تا کی میخوای کارهای بی ارزش را انجام بدی.
یه نفر هم بعد از کلی سر و صدای بالایی با صدای آروم میگه:
چرا فکر میکنی بافتنی کار بی ارزشی هست؟ اینهمه هنرهای اصیل از کارهای ساده تولید شده. اینکه بی نظیره. حداقل به این شکل بهش نگاه کن که وقتی داری می بافی پیامت به زندگی اینه:
من میدونم خیلی از مسائل حل نشده٬ خیلی مشکلات حل نشده٬ اما اینها باعث نمیشه که جلوی حرکت و زندگی و بافتن و انسجام گرفته بشه٬ زندگی در حال خراب شدن و درست شدن هست٬ همه چیز نسبی هست٬ گاهی شکافتن نشانه خراب کردنه اما گاهی شکافتن نشانه ساختن هست مثل تشکهایی که با کامواهای شکافته شده درست میشه و اینجا قسمتی هست که من دارم درست میکنم و خراب میکنم. من دارم زندگی میکنم. همین
http://www.netnama.com/videos/view/Y2AXM1BN7537
"نجات معجزه آسای مریلا زارعی"
اسم ناموزونی براش گذاشتند چون ذکاوت این خانم و هوشیاریشون به نام معجزه خوانده شده!!؟
اصولا ما زمانی اسم معجزه را استفاده میکنیم که از اراده و توان بشر خارج باشه.
اوائل که خانم مریلا زارعی را به عنوان یک بازیگر سینمای ایران شد اصلا دوستش نداشتم٬ دافعه ی خاصی برام داشت تصور میکردم اعتماد به نفس زیادی داره و اعتماد بنفسش هم وزن موجودیتش نیست. اما انگار از بین همه شخصیتهای وجودیش تراشیده شد و سر برافراشت(این موزون ترین جمله ای بود که مناسب خانم مریلا زارعی دیدم) فکر میکنم تو فیلمها و سریالهایی که نفش ایفا میکرد میشه مسیر رشد و بالندگیشون را دید.
با همه این احوال از نظر من گیر کردن در صحنه های خطرناک خودش نوعی زنگ خطره. یعنی انسان ناخودآگاهانه بین مرگ و زندگیش کشاکش زیادی داره. اما شاید هم این تنها یک کشاکش نیست بلکه خانم مریلا زارعی عاشق جسارتش هست که اینطور به شکلهای متفاوت اون را ناخودآگاهانه به تصویر میکشه. لااقل میتوانم بگم چیزی که در این بازیگر من را کم کم مجذوب و گاهی شیفته خودش کرد همین جسارت ستودنیش بود.
یک لحظه خودم را جای خانم مریلا زارعی گذاشتم
در ا ین لحظه خاصی که پانزده ماه پیش رخ داده٬ چی باعث شده بتوانه خودش را نجات بده و تقلایی که برای نجات کرده به موفقیت رسیده؟ همینطور چی میشه که به جای امتحان کردن ترمز دستی و یا باز کردن یکی از درها مستقیما سراغ شیشه ماشین میره؟
پاسخ اولین سئوالم اینه: خانم مریلا زارعی منتظر کسی نبوده که نجاتش بده و بعنوان اولین و حتی تنهاترین ناجی برای خودش سریعا دست به کار شده (وااااای این بی نظیره اینجا برام خیلی ستودنی هست)
دومین پاسخ: برای نجات خودش وقت را هدر نداده و مطمئن ترین کاری که به ذهنش خطور کرده را انجام داده. زیرا شاید ترمز دستی هم کار نکنه و حتی میشه این احتمال را داد که در ماشین هم باز نشه اما مسلما از شیشه ای که باز هست میشه بدون فوت وقت بیرون پرید.
یکبار خودم از خاطراتم استفاده میکنم و در رابطه با الموت مینویسم:
پس از اینکه دخترى به خانوادهٔ داماد معرفى شد، ابتدا مادر و چند تن از خانمهاى خانوادهٔ داماد به دیدن آن دختر مىروند. اگر دختر را بپسندند، در جلسهٔ بعد داماد را هم با خود مىبرند. در آن جلسه اگر داماد دختر را پسندید، مادر او هدیهاى را که به آن نشانه مىگویند، به خانوادهٔ دختر مىدهد.
در صورت پسند هر دو طرف، جشنى در خانهٔ عروس مىگیرند. در آن روز زمان عقد و عروسی، مقدار مهریه و شیربها (باشلق) توسط بزرگترهاى دو طرف مىشود.
در روز عقدکنان، خانوادهٔ داماد با توجه به تعداد میهمانان شیرینی، میوه و دیگر چیزها را با خنچهٔ به خانهٔ عروس مىفرستند. پس از آن، خطبهٔ عقد جارى مىشود و آن دو بصورت رسمى به همسرى یکدیگر در مىآیند.
خانوادهٔ عروس بعد از آماده کردن جهاز، صورت کاملى از آن تهیه مىکنند و در روز معیّنی، آنها را در خنچهها چیده و به خانهٔ داماد مىبرند.
مراسم حنابندان مفصلترین بخش عروسى به حساب مىآید. در این شب ابتدا حنا از طرف خانوادهٔ داماد به خانهٔ عروس و سپس از طرف خانوادهٔ عروس به خانهٔ داماد برده مىشود. همهٔ این مراسم همراه با رقص و پایکوبى است.
صبح روزى که در شب آن مراسم عروسى انجام خواهد شد، داماد به همراه دو ساقدوش به خانهٔ عروس رفته، در مىزند ولى وارد خانه نمىشود. پدر و مادر عروس گوسفندى را که از پیش آماده کردهاند، جلوى در خانه، در برابر پاى داماد خود قربانى مىکنند و داماد هم چارچوب در را مىبوسد.
یا شب عروسى با حضور مطربها و نوازندگان شور و حال خاصى مىگیرد. بعدازظهر روز جشن عروسی، عدهاى از نزدیکان داماد به همراه او براى بردن عروس به خانهٔ آنها مىروند. داماد در میان دو ساقدوش با دسته گلى به خانهٔ عروس وارد مىشود.
بعد از پذیرایى از میهمانان، داماد به اتاق عروس مىرود و دسته گل را به او هدیه مىکند. سپس، یک پسر بچهٔ نابالغ از سوى خانوادهٔ داماد، به اتاق عروس مىرود تا کمر عروس را ببندد. این کار به وسیلهٔ یک روبان یا روسرى انجام مىگیرد. او باید سه بار این روسرى یا روبان را از کمر عروس بیندازد و از پشت پاى او در بیاورد. پسر بچه در حین انجام این کار مىگوید: هفت تا پسر یک دختر و با مشت ضربهاى آرام به پشت عروس مىزند. پس از انجام این مراسم از سوى خانوادهٔ عروس هدیهاى به پسر مىدهند. بعد پدر عروس مىآید و دست عروس و داماد را در دست یکدیگر مىگذارد. سپس همه همراه عروس به خانهٔ داماد مىروندو بعد از پذیرایى و شادمانی، میهمانان خانهٔ داماد را ترک مىکنند. پاتختى یا سر بندان صبح روز بعد از جشن عروسی، فامیل داماد براى خوردن صبحانه و دادن رونما به عروس به اتاق عروس و داماد مىروند. عروس با چاى و شیرینى از آنها پذیرایى مىکند و آنها نیز هر یک بعنوان رونما مبلغى در بشقاب مىگذارند. در این روز جشنى در خانهٔ داماد برپا مىشود که فقط خانمها در آن شرکت دارند. هر یک از شرکتکنندگان هدیهاى براى عروس مىآورند.
عید نوروز چون بعنوان روز آغازین سال محسوب مىشود، جایگاه ویژهاى در باورها و اعتقادات مردم ایران دارد.مردم استان قزوین مانند دیگر مردم ایران، از اوایل اسفند ماه خود را آمادهٔ برگزارى سال نو مىکنند. آنها همراه خانهتکانى و نظافت، به خانهتکانى دلهاى خود مىپردازند و به میمنت حلول سال نو و فرا رسیدن نوروز، کینهها و کدورتها را از دل مىزدایند و به دیدار یکدیگر مىروند.
در هنگام تحویل سال، اعمال خود را در سال گذشته مرور کرده و با توجه به آن، براى سال آینده خود برنامهریزى مىکنند. در روز عید، با چیدن سفرههاى رنگین، درهاى خانههاى خود را به روى میهمانان مىگشایند. آنها در سفرههاى پارچهاى قلمکار و ظروف رنگارنگ بلوری، انواع شیرینىهاى خانگی، انجیر آلبالوى خیس شده، نخود و کشمش، نقل و نوعى توت که با خمیر پودر پسته و بادام درست مىکنند، مىچینند و به میهمانان تخممرغ رنگشده (با پوست پیاز) عیدى مىدهند.
امروزه از روز اول عید، مراسم عیددیدنى با دیدارهاى خانوادگى آغاز مىشود. کوچکترها به دیدار بزرگترها مىروند. همه دید و بازدیدها باید تا قبل از سیزدهبدر انجام گیرد.
در گذشته روز اول عید به کودکان اختصاص داشت. آنها به تنهایى به دیدار بستگان خود مىرفتند. در روزهاى بعد، این بزرگترها بودند که به دید و بازدید مىپرداختند. در گذشته وقتى دوشیزگان به دیدار بزرگى مىرفتند، با خود گلابپاشى مىبردند و در دست آنها گلاب مىریختند و آنها نیز گلاب را به صورت خود مىزدند.
از نشانه ها و پیک های نوروزی، گروه های کوچکی از نوازندگان دوره گرد هستند که معمولا“ از روستاهای پیرامون شهر به قزوین می آیند و ترانه های کوتاهی را که با مضمون آرزوی نیکبختی در سال نو سروده شده می خوانند و هدیه ای از مردم دریافت می کنند. به این گروه ها نوروزی خوان یا نوروز نثار- نوروز و نوسال می گویند. دست افشانی، پایکوبی و ترانه خوانی کوسه گلین که با جامه ای سرخ، کلاه بوقی و چهره سیاه کرده و زنگوله به پا به در خانه ها می رود از دیگر مراسم مردم قزوین در آستانه سال نو است. قزوینییان بخشیدن پول و شیرینی را به نوروز خوان یا کوسه گلین خوش شگون می دانند.
نوروزىخوانى یکى از مراسم مربوط به روزهاى پایانى سال است و در واقع جزیى از مراسم استقبال نوروز به شمار مىرود. نوروزىخوانها بیشتر از اهالى روستاهاى منطقهٔ الموت و طالقان هستند. آنها در دستههاى دو تا چهار نفره، در کوچه و خیابان به راه مىافتند و با خواندن اشعار کوتاه و گاه بلند، طلیعهٔ سال نو را به مردم مژده مىدهند. معمولاً، یک یا دو نفر بیتى را مىخوانند و یک بیت یا دو بیت دیگر را، دو نفر دیگر پاسخ مىدهند. مانند:
اولى: نوروز نو سال باشد شما را امسال باشد مبارک، مبارک
دومى: اى خانمباجى بلا نبینى واسهمان بیار نقل و شیرینى
اولى: نوروز نو سال باشد شمار را امسال باشد مبارک، مبارک
دومى: اى خانمباجى از ما نرنجى بیار براى ما نانبرنجى
اولى: اى حاج آقاى سربهسر خدا داده پنج پسر
دومى: همه را کنى تو داماد ما بگوییم مبارک باد
ساکنان منازل نیز با شنیدن صداى نوروزىخوانها، به استقبال آنها رفته و با دادن پول و شیرینى از آنها پذیرایى مىکنند.
در روز سیزدهبدر، مردم به دامان طبیعت پناه مىبرند. به هنگام ناهار، معمولاً چندین خانواده یک سفره مىگسترانند و غذاهایى را که هر یک از منزل آوردهاند را در آن مىچینند. پس از خوردن ناهار، به سرگرمى و بازى مىپردازند و نیز رسم بر این است تا هر کس به کنار رود برود و هفت سنگ کوچک به نیّت رفع و دفع هفت بلا و بیمارى به داخل آب پرتاب کند و دوشیزگان براى گشایش بخت خود سبزهها را گره بزنند و این شعر را زمزمه کنند:
سیزدهبدر / سال دگر
خانهٔ شوهر / بچه بغل
در پایان، سبزههاى خود را در آب مىاندازند و به خانههاى خود باز مىگردند.
هر ساله بعدازظهر روز نوزدهم اردیبهشت ماه، پنجاهمین روز سال، هنگامى که زهر آفتاب ظهر گرفته مىشود، مردم قزوین به مصلاى شهر مىروند. این مصلا در میان باغهاى جنوب شرقى شهر قرار دارد. در گذشته در این مکان، یک آبانبار و یک مسجد وجود داشت که امروزه تنها بخشى از آبانبار آن به جاى مانده است. خانوادهها در باغهاى اطراف این آبانبار مىنشینند و بعد از خوردن غذا و تنقّلاتى که از خانه آوردهاند، بچهها به بازى و سرگرمى مىپردازند و بزرگترها، اغلب زنان، مشغول خواندن نماز باران مىشوند. پس از نماز، با چند قطعه سنگ کوچک به طرف آبانبار مىروند. آنها نیّت مىکنند و سنگها را به سردر و دیوار آجرى آبانبار مىفشارند. آنها معتقدند اگر حاجتشان پذیرفته شود، سنگ به دیواره مىچسبد و در آیندهاى نزدیک حاجتشان برآورده مىشود.
وجود مسجد در میان باغهاى خارج از شهر، مىتواند دلیل بر این باشد که این مسجد تنها براى انجام مناسک خاص ساخته شده است. از آنجا که مراسم بارانخواهى از سنتهاى بسیار کهن در ایران است، مىتوان احتمال داد که بناى اولیه این مسجد که امروزه تخریب شده، مکانى بوده که پیش از اسلام در آنجا مراسم طلب باران یا احتمالاً جشن باران برپا مىکردند و یا مکانى ماند پرستشگاه آناهیتا الهه آب. وجود معبد در کنار آب و اختصاص آن به زنان، از ویژگىهاى معابد آناهیتا است.
علاوه بر آیین سیزده نوروز و جشن و شادمانی در دامان طبیعت ، مردم قزوین در روز ۱۹ اردیبهشت نیز به صحرا می روند و از خدا طلب باران و سر سبزی می کنند که به آن پنجاه بِدَر می گویند . این مراسم در محوطه مصلای راه ری و در میان باغات کهن منطقه از شور و شوق دیگری برخوردار است و انبوه خانواده ها با گردهمایی در آن به اقامه نماز باران ، شکرگزاری و شادی و پایکوبی می پردازند و پس از صرف ناهار و عصرانه شبانگاهان به خانه باز می گردند .
اهریمن خشکسالى همواره یکى از قدیمىترین دشمنان ایران زمین بوده است. ایرانیان براى مبارزه با این دیو، علاوه بر کارهاى عملى چون حفر قنات و ساخت آبانبار، دست به یک سرى مناسک اعتقادى نیز مىزدند که مراسم کوسهگلین از آن نوع است. این مراسم در منطقهٔ قزوین به چند شیوه اجرا مىشود. یکى از شیوههاى اجراى آن بدین شرح است:
پیرزنى با پارچه و لباسهاى کهنه عروسکى کوچک درست مىکند. او عروسک را بدست گرفته و در کوچهها و خیابانها حرکت مىکند. بچهها نیز پشت سر، او را همراهى مىکنند. آنها به در هر خانه که مىرسند، صاحبخانه چیزى از وسایل تهیه آش مانند نخود، رشته و ... به آنها مىدهد. با این مواد آش مىپزند و آن را بین اهالى محل تقسیم مىکنند. آنها معتقدند که پس از گذشت چندى از این مراسم، باران خواهد آمد. این رسم را در سالهایى که خشکسالى بوده، برگزار مىکردند.
چمچهخاتون یکى دیگر از مراسم بارانخواهى است. در این مراسم داخل یک قدح آب مىریزند و آن را به پشتبام برده و به وسیلهٔ یک چمچه، کمکم آب داخل قدح را به طرف آسمان مىپاشند. چمچه شبیه کفگیر و از جنس مس است.
هر ساله با آغاز ماه محرم، مردم مناطق مختلف استان قزوین نیز مانند سایر هموطنان، با شیوههاى خاص خود به سوگوارى سیدالشهدا (ع) مىپردازند:
این مراسم از سنتهاى خاص شهر قزوین است. طبق از جنس چوب با ارتفاع حدود یک و نیم متر و قطر یک متر است. بیشتر قسمتهاى آن را آیینهکارى مىکنند. این طبق استوانهاى شکل را روى سر مىگذارند و آن را حمل مىکنند. در شهر قزوین در شب تاسوعا، همه دستههاى عزادارى از مساجد و تکایاى خود به طرف امامزاده سلطان سیدمحمد به راه مىافتند و در آنجا تجمع مىکنند و در شب عاشورا به سمت امامزاده حسین (شاهزاده حسین) مىروند. در مناطق روستایى نیز اهالى هر روستا، در شب عاشورا به نزدیکترین امامزادهٔ محل رفته و تمام شب را تا قبل از طلوع آفتاب به سینهزنى مىپردازند و پس از خواندن نماز صبح به طرف روستاى خود حرکت مىکنند. کودکان، افراد مسن و زنان با آوردن شیر، چاى و ... از این دستهها استقبال مىکنند. دستههاى عزادار، یک دور در محل مىزنند و نوحه مىخوانند و سپس به مسجد محل مىروند.
در روستاى زرآباد از توابع بخش رودبار الموت، درخت چنار کهنسالى وجود دارد که به اعتقاد و شهادت اهالى محل، هر ساله هنگام اذان صبح روز عاشورا، از ساقههاى آن مایع قرمز رنگى مانند خون تراوش مىکند. به همین خاطر هر سال، افراد بسیارى از مناطق دور و نزدیک به این محل مىآیند و زیر درخت خونبار مىروند تا هم به عزادارى بپردازند و هم شاهد تراوش خون از آن باشند. مردم این روستا بر این باورند که بر روى بعضى از برگهاى این درخت، نام پنج تن آل عبا حک شده است.
برگزاری جشن گندم در بیشتر مناطق روستایی استان پیشینه ای بس طولانی دارد ولی مراسمی که در منطقه آوج برگزار می شود از شکوه بیشتری برخوردار است . این جشن در کنار آبگیر کوچک و زیبای " دریابک" واقع در شمال پرسپانج برپا می گردد و اهالی روستاهای همجوار با حضور گسترده درکنار آبگیر به ازای هر خانواده یک گوسفند قربانی می کنند و پس از شکر و شادی به درو محصول می پردازند .
این جشن که همان جشن تیرگان ایران باستان است، در روز سیزدهم تیر ماه برگزار مىشود. بدین ترتیب که شخصى که او را خوشقدم مىدانند، صبح زود به خانه دعوت مىشود تا با تکّه چوبى از درخت داغداغان (تهدانه) به کیسههاى گندم، آرد و حبوبات ... بزند تا اصطلاحاً به آنها برکت بدهد. همچنین او با همان چوب به اعضاى خانواده هم مىزند تا سلامت بمانند. در حین انجام این مراسم کسى نباید صحبت کند، زیرا جریمه مىشود. درشب تیر ماه سیزده، مراسم شالاندازى نیز انجام مىشود. در روز تیر ماه سیزده پاچیدن آب به یکدیگر را خوشیمن مىدانند.
در شهرستان قزوین در شب اول چند فقیر و غنى هندوانه مىخورند و اعتقاد دارند مایهٔ تندرستى و سلامت تابستان است. شبنشینى و فرستادن چشم روشنى براى داماد تازه و عروس آینده نیز مرسوم است. شام را هم که پاچهٔ گوسفند مىخورند و عقیده دارند خاصیت فراوان دارد.
در نودهٔ رودبار الموت معروفترین و بهترین خوراکى شب چلهٔ مردم ماهىپلو است که آنرا به عوض هندوانه یا خربزهاى که در جاهاى دیگر مرسوم است مىخورند. براى تهیه و پختن ماهىپلو، هر کس چند روز قبل از شب چله حتماً باید یک ماهى بخرد و بعد یک شب مانده به شب چله این ماهى را درسته در ظرفى مىپزد و در جاى خنگ نگهدارى مىکنند. شب چله که شد با مقدارى سبزى خشک و روغن و برنج و مخلفات دیگر سبزىپلو مىپزند بعد ماهى را مىآورند و به تعداد افراد خانواده تکهتکه مىکنند و لاى سبزىپلو مىگذارند و سر سفره مىآورند هر نفر باید سهمیهٔ ماهى خودش را بخورد و ظرف غذاى هرکس هم جدا باشد. رسم است که باید در شب چله هرکسى در خانهٔ خودش باشد و عقیده دارند چنانچه ماهى را قسمت نکنند و ظرف هر کسى هم جدا نباشد در زمستان آن سال به افراد آن خانواده خیلى سخت مىگذرد و برعکس اگر ظرف هر نفر جدا باشد زمستان خوبى در پیش خواهند داشت و رزق و روزى سال آینده آنها فراوان خواهد بود. بعد از اینکه شام خورده شد. مقدارى از پولک یا فلسهاى ماهى را که قبل از پختن ماهى از آن تراشیدهاند در یک سینى مىریزند و خوب مىشویند و تمیز مىکنند و به سر سفره مىآورند. سپس سفره را جمع مىکنند و این سینى را جاى سفره قرار مىدهند. آنوقت پدر یا مادر یا بزرگتر خانواده به یکى از بچهها که از همه کوچکتر باشد اشاره مىکند تا مقدارى از پولکها را بردارد. بعد مقدارى پولکى را که در دست بچه است مىشمارند اگر جفت درآمد خوب است و زمستان بارندگى فراوان خواهد شد. به همین علت اگر بهطور اتفاق براى یک نفر پیش آمد بدى رخ بدهد دیگران به او مىگویند: ”فلانی! مگر خداى نکرده شب چله طاق آوردی؟.“ اگر طرف بگوید: ”بله طاق آوردم“ مىگویند: ”خدا بزرگ است برو شکر کن“ اما اگر بگوید: ”نه، جفت آوردم.“ مىگویند: ”انشاءالله که در همه سال جفت بیاری.“
در گذشته زنان قزوینی زیر پیراهن خود « شلیته » می پوشیدند. به طوری که شلیته به اندازه یک وجب و یا حتی کمتر از دامن آن ها بیرون می آمد . جنس پارچه آن اغلب ململ ، چیت و کرباس بود و در انواع ساده ، گل دار و یا مشکی انتخاب مس شد. جوانان اغلب روی شلیته های خود را با نخ های رنگی گلدوزی می کردند. شلیته گلدار جوانان دارای سجاف پهن بود. برخی دیگر از شلیته ها به جای سجاف لیفه داشت. شلیته لیفه دار از پارچه ضخیم و سنگین مانند مخمل ، ترمه ، تافنه ابریشمی و .. دوخته می شد. معمولا قسمت پایین شلیته را با دست دوخته و آن را به حالت تزیینی در می آوردند که به آن « دالبر» و « دندان موشی » می گفتند.
« یل » یا « نیم تنه » قزوینی که حدودا صد سال پیش در بین اعیان متداول بود، از پارچه ترمه با آستری از پارچه تافته کرم رنگ تهیه می شد . در قسمت جلوی آن ، هجده دکمه فلزی پی در پی می دوختند.زنان در زیر شلیته های خود شلوارهای مشکی می پوشیدند، دمپای این شلوارها تنگ و بالای آن گشاد بود و آن ها را با بند تنبان می بستند.
پاپوش زنان نیز به فرا خوار وضع مالی خانواده ، دارای انواع مختلف بود. در تابستان گیوه های ظریف می پوشیدند. زنان اعیان نیز از کفش های چرمی مدل روز استفاده می کردند. سایر پوشش های مورد استفاده زنان این منطقه عبارت بوداز : کویینگ، جومه، کراس ، شگ، کول چوقا، قرقره تمبون ، اوزون تنبون و ..
استفاده از کلاه در گذشته بین مردان بسیار متداول بود و هر شخص به فراخور شغل و نیز وضعیت اقتصادی خود از یک نوع کلاه استفاده می کرد.
پیراهن ها معمولا به رنگ سفید و ساده و تکمه یقه آن بر شانه چپ بسته می شد و در میان سینه چپ ، از شانه تا زیر سینه ، چاکی داشت. پس از آن پیراهن هایی با یقه های بلند به نام یقه « قزاقی » متداول شد و سپس یقه « ملایی » جای آن را گرفت . یکی دیگر از تن پوش های مردان قزوینی « ارخالق » بود. ارخالق پیراهن جلو باز بسیار بلندی بود که تا انتهای پا می رسید و یقه آن ایستاده بود. در ناحیه کمرتنگ و دامن آن بسیار گشاد بود و در دو پهلو، دو چاک بلند تا کمر داشت.
شلوار افراد کم درآمد، از جنس کرباس و به رنگ آبی یا مشکی بود. این شلوار ها بلند و گشاد و در لیفه آن بند بود. بند تنبان از نخ پنبه بافته می شد. اشخاص اعیان شلوار های دکمه دار می پوشیدند.
پاپوش اغلب مردان در گذشته گیوه بود . این گیوه ها « جوراب » و « آجیده » نامیده می شد و در فصل تابستان مورد استفاده قرار می گرفت . اشخاص اعیان گیوه های بسیار ظریف و مرغوب تری می پوشیدند که به گیوه « ملکی » معروف بود. سایر پوشش های مورد استفاده مردان این استان عبارت بود از : سرداری ، عبا ، چوقا ، پوستین جلیقه ، پوستین آستین دار، کوهنک کوله جد،قدک،دون، قبای مراد بیگی و...
ورزش و بازی و سرگرمی پدیده های هستند که از نظر زمان راه را به کهن ترین دوران زندگی بشر می برند و سرآغازی برای آنها نمیتوان تعیین کرد در ایران نیز به شهادت افسانه و اساطیر و متن های نوشته و یافته های باستان شناسی ، نشانه های فراوان از وجود ورزش و بازیها و سرگرمیها در طول زمان در دست است .
در متن های تاریخی مربوط به قزوین ، دوران صفویه از نظر به دست دادن مدرک درباره گونه های مختلف ورزشی و بازیها و سرگرمیها از اهمیت و اعتبار فراوانی برخودار است . بنابر آنچه که در نوشته های تاریخی و بویژه سفرنامه ها آمده مشاهده می کنیم که شهر قزوین در زمینه فعالیتهای ورزشی بازیها و سرگرمیها و کارهای نمایشی از شهرهای پر فعالیت ایران به شمار می رفته است . این فعالیتهادر دو گونه از جایگاهها برگزار میشده است ، نخست در فضای آزاد و به طو عمده در میدانهای بزرگ شهر به ویژه میدان سعادت و یا میدان شاه و دیگری در جایگاههای سربسته چون : زورخانه ها ، چاله حوضها ، تکیه ها و قهوه خانه ها . ورزشهایی چون سوار خوبی – تیر اندازی – چوگان – قپق اندازی – و بازیهای دسته جمعی چون : گرگ بازی – قوچ بازی – خروس جنگی و بالاخره کارهای نمایشی چون : معرکه گیری – شعبده بازی – خیمه شب بازی – بند بازی – کشتی های نمایشی – شمشیر بازی ویژه فضاهای آزاد و بویژه میدان بزرگ و اصلی شهر ، میدان سعادت بوده است .
این نوع کشتی که از قدیمی ترین انواع کشتی است ، در مراسم عروسی انجام می شود: دو نفر پهلوی هم به پشت می خوابند و پا های خود را (دو پای مخالفی که در کنار یکدیگر است ) به هم گره زده و شروع به زور آزمایی می کنند. شخصی که قوی تر است ، پای رقیب خود را زودتر از زمین بلند کرده و حریف خود را از جا حرکت می دهد. متاسفانه این کشتی امروز به فراموشی سپرده شده است .
در بیشتر روستاهای استان قزوین ، یکی از سرگرمی های جوانان در روز عروسی (( چوب جنگ)) است. جوانان چوب به دست می رقصند و به طور نمایشی به مبارزه با یکدیگر می پردازند.
اما از نظر من این علم زائیده ی مردان هست. حتی اگر زنان این تحقیقات را انجام داده باشند این علم زائیده ی یک عمر سرکوبگریه.
زنان یک عمر جایزه گرفتند که میلشون را سرکوب کنند٬ و حتی اگر هیپنوتیزشونم کنید چیزی گیرتون نمیاد چون این میل در زیر لایه های بسیار سرکوب و قفل شده.
با اعتراف به اینکه حس زنان مانندمردان هست جامعه زنان و همچنین همسر این زنان احساس امنیت را از دست میدند و لذت را از هم سلب میکنند. زنی که از خودش و دیگری لذت میبره میتوانه خیلی خیلی لذتبخش و جذاب باشه اما بهرحال ما همیشه پشت ترسها و عدم امنیتهامون گیر کردیم.
زن هم مثل مرد هست تفاوت ظاهری باعث نشده تفاوت لذتشون متفاوت باشه. بعضی از زنها هم تنوع طلب هستند ضمن اینکه تمام مردان تنوع طلب نیستند و در معنی بهتر :
بعضی آدمها هستند دراین توهم گیر کردند که در جنس مخالفشان چیزی هست که آنها ندارند٬ بنابراین بدنبال جنس مخالف و کامل کردن خودشان هستند٬ وقتی با یکی آنرا بدست نمی آورند فکر میکنند شاید در دیگری باشد.
و ما اسمش را میگذاریم تنوع طلبی.
و دوباره در انتها اشاره میکنم٬ میل به چیزی داشتن به معنی انجام دادن آن نیست مگر اینکه این میل دیده نشود و رشد کند و به جای اینکه ما آنرا ببینیم و بپذیریم او ما را کنترل کند و در دست بگیرد.
اگر نمینویسم برای همینه. برای اینه که دنیایی که خودم را توش میشناختم خیلی داره تغییر میکنه و من واقعا جسارتش را ندارم بگم کی هستم.
مثل اینکه در خفای تیپ زدنها و آرایش کردنها و لباسهای شیک خودت بدونی بدون عملهای جراحی و اصلاح و آرایش چه شکلی هستی و خودت را هم دوست داشته باشی. اما مشکل اینجاست که محافلت را باید عوض کنی چون دیگه جلوی دوستات راحت نیستی. دیگه از انکار کردن واقعیت شخصیت انسانی خودت خسته ای. دیگه از توضیح دادن اینکه: انسان گاهی خوبه گاهی بد. گاهی عالیه گاهی افتضاح خسته ای بلکه داری زندگیش میکنی.
دیگه خسته میشم از اینکه بنویسم هر اتفاقی تو زندگیمون میافته اکثرا عاملش خودمونیم و خودمون بدبختی را میخوایم و ازش لذت میبریم.
مثل زنهایی که از کتک خوردن لذت میبرند. از احساس مورد توهین قرار گرفتن و مورد تجاوز قرار گرفتن لذت میبرند (گاهی شخصیت مهرطلب هستند)
مردانی که از هیولا بودن و نقش کثافت داشتن لذت میبرند.(گاهی شخصیت برتری طلب هستند)
و چه داستانهایی که بابت همین عشقه ما به مهرطلبی و برتری طلبی ساخته نشده. و چه عشقی در کل ما نسبت به مورد ظلم قرار گرفتن وجود داره. اینکه کسی به ما ظلم کنه و ما آدم خوب و قابل قبولی باشیم چه کیفی میده.
چطور میشه از پذیرفتن زنانگی و مردانگی وجودحرف زد وقتی نتیجه اش میشه تمایل به هم جنسی.
چطور میشه اینها را گفت وقتی شخصی که میشنوه فرق بین حس داشتن و تمایل داشتن را با انجام دادن نمیدونه؟ که عمرا اگه قبول کنه همه آدمها چنین تمایلی را دارند. فقط من آدمی هستم که رفتم پشت سرم را هم دیدم و فهمیدم چند تا موی سفید دارم شما ندیدید چند تا موی سفید دارید و پشت سرتون تو مغزتون تو وجودتون چی میگذره؟ که اتفاقا ندیدنش باعث میشه برخی این کارها را انجام بدند و ضربه اش را هم بخورند.
و همه اینها انتخاب خودشونه.
لینک: http://www.golshanemehr.ir/article.php?id=7540
لینک: http://www.aria-law.com/Data-View.aspx?lang=fa&id=6859
در این لینک حتما تعاریف خشونت و مصادیق خشونت(آخر متن) را ببینید: هدف از خیانت درواقع توهین کردن و خشونت علیه طرف مقابل است. هدف از بی حوصلگی طرف مقابل نشان دادن خشم وخشونت است نه اینکه طرف واقعا بی حوصله باشه بلکه ناخودآگاه قصد داره به طرف مقابل اعلام کنه "تو نمیتوانی حال من را خوب کنی".
منو دوستهام گروه فضول را تشکیل دادیم. گروه فضول یک محرک هست. مثلا شما برای دانشگاه میدونید برای آخر ترم مجبورید درس بخوانید وگرنه باید دیرتر مدرک بگیرید و هزینه تحصیلی را هم باید بدید. در این گروه فضولها ما یک برنامه ریزی منطقی تعیین میکنیم برای کارهایی که واقعا ستم نیستند و قابل انجام هستند و زمان تعیین می کنیم اگر طی زمان مشخص شده کار انجام نشد باید هزینه بدیم این هزینه اول کار مشخص شده و قابل تغییر و هیچ نوع بخششی نیست. حتی هزینه عدم ورود به جلسه هم داریم.
خواستم بگم شما هم دوست داشتید حتی شده یک گروه دو نفره درست کنید برای کارهاتون. فقط باید یادتون باشه در اجرای حکم هیچ رشوه٬ گذشت دوجانبه و ... ای نباید در کار باشه وگرنه اصلا گروه به درستی شکل نگرفته و نمیشه بهش گفت گروه فضولها.
باعث شد این متن را بنویسم.
آهنگ را از اینجا گوش کنید:(اصلا هم معنیش را نمیدونم)
http://music.big.az/Rafet_El_Roman_-_Kalbine_surgun_ft._Ezo-558385.mp3.html
(روی دکمه قرمز که بزنید کلش را میتوانید دانلود کنید و اگر روی دکمه آبی بزنید یک تیکه اش را همانجا میتوانید گوش کنید)
متن من:
من ايراني هستم سي و چهار سالمه، نه به خاطراعتقاداتم بلکه براي احترام به ناخودآگاه جمعي ايرانيها حجاب دارم، اگردر کشور آزادي بودم براي رقصم جايزههاي خوبي ميتوانستم دريافت کنم، اما اينجا هستم، چون عاشقم ايران هستم و قسمتي از ايران هستم و مگر ميشه از ايران جدا شد.
اول انقلاب شد، بعد جنگ، بعد مغزهاي ايران را که ما پرورش داديم از ما جدا شدند و رفتند به کشورهاي به ظاهر جهان اول،
همچنان اين مسير تخريب در ايران ادامه داره و در عشق جدا کردنه اسم فارس از خليج هستند
اما من همان قسمتي از ايران هستم که هم بهش متصلم هم ازش جدا، ميزايم و ايران را زنده ميکنم زيرا ايران زنده است و مرا زائيده، من بهمراه خيلي ها از ايران زائيده شديم و ايران را ميزاييم.
نسل ما نسل عطف است، نسل تحولي عجيب و ساکت است، مانند تحولات کره زمين، مانند تبديل هر مرگي به زندگي و تبديل هر فسادي به سلامتي، ما تحول نسل سوخته به سمت نسل زاينده ایم. نسلي که اول از کربنهاي سوختهي خودش الماس ميسازد و خودش را ميزايد و سپس ديگري را ميزايد و تحول ميکند.
من از تفکرات سوزنده و بمبهاي تو سوختم، خودم هم بيتقصير نبودم، با تو سوختم اما نه اينکه با تو نتوانم برقصم! من ايراني هستم، اما نه اينکه از آهنگي که ديگر کشورها با عشق ميافرينندش لذت نبرم و نرقصم، من با سازهاي زايندهي تو ميرقصم، من با فيلمهاي زايندهي تو اوج ميگيرم.
من ايراني هستم نه متصل به ايران نه جدا از ايران.
من با تو يکي هستم و از تو جدا هستم.
هر زمان که چراغ درونيت را يافتي ترا ديدم و لذت بردم، چراغي که فزاينده است و ميزايد و لذتی ميآفريند که همه به اندازهاي که ميخواهند و ميتوانند سهم ميبرند.
پائيز است، زمستاني ديگر در راه است، دوباره، به عهد خودش وفا ميکند، تا به حال که اين چهارتا خوش قول بوده اند، زمستان و آن نجواهاي زمستانه که در خانه کنار هم داشتيم که کمي گرمترمان کند، هميشه خاطرات خاص و رازهاي گذشته در اين دوران بازگو ميشد که ما را گرمتر هم می کرد، گاهي براي خريد کشک ماه رمضان مسافتي طولاني را ميرفتم و نگران از اين بودم که نوک بينيام قرمز ميشود و وقتي از کنار پسري رد ميشدم خجالت ميکشيدم، يکبار پس از خريد وقتي به خانه رسيدم خواهرم از محل کار برگشته بود و خيلي خوشحال شدم که در اين گرماي دونفره ي منو مادرم، گرماي جديدي اضافه شد که از گرماي آش هم لذت ببرد.
زمستان و آن انارهاي شب يلدا، خصوصا اگر خوششانس بوديم و برق ميرفت چه محفل آرامش بخشي ميشد، انگار همه چيز در نور چراغ نفتي که سوسو ميکند زيباتر جلوه ميکند و خاطراتش عميقتر است. خودم هم نميدانم چرا؟ اما شايد نفت که سالها طول کشيده به بار آيد وقتي يکي از همراهان ما باشد، ميتواند خاطره اين همنشيني را همانقدر به تعداد سالها حفظ کند، خصوصا که اگر جشني مثل شب يلدا هم در کار باشد، که جشن خودبخود ماندگاري دارد.
زيباترين لحظاتي که از کودکي داشتهام همين ماندگارترينها هستند.
اما حالا چرا دنبال چيزهايي هستم که ماندگار نيست؟ امروز يکي از همکارانم ميگفت: محروميت و فقر باعث شده ايرانيها حتي بعد از گذشت سالها، احساس ناامني را نسبت به غذا داشته باشند، گفتم فقر همين است که راهی نیابی که نداري را تبديل به دارايي کني و ضربه روحي که خوردهاي را درمان کني، فقر براي دوره هاي قبل نبوده بلکه حالا هم هست، شايد بهمين خاطر است که من دنبال چيزهايي کم عمر هستم و خواسته هایم را با تغذیه ای سطحي پرميکنم، واقعيت مسئله اين است که قرار است خودم را راضي نکنم و اين هدف اصلي کارهايم بوده، براي همين است که دارم اما ناراضي هستم، ميخورم اما سير نميشوم. وگرنه سير شدن و راضي شدن خيلي راحتتر از اينهاست. انگار يک مسابقهاي سالها برقرار شده که هرکس ناراضيتر برندهتر. هر کس مظلومتر و ناکامتر، ارجحتر. يعني حق به حقدار نميرسد، بلکه حق به مظلوم ميرسد. برای همین است که انسانی سالم شخصیت و لذت بردن از احساس توانائی اش را کنار میگذارد و گدایی را بر میگزیند.
اشتباهاتم زیاد و تکراریست
بارها مرده و زنده شده ام و با چشمانی باز تکه تکه شده ام و شکنجه شده ام
بارها هیولای مرگ که از خود مرگ دردآورتر و رنج آورتر است ناخنکی به صورتم زده
و دندانهایم را فشار داده
بارها به خودم گفته ام که هرچه میگویی چرت است
بارها خودم را زمین زدم و سوزاندم همانطور که به تمام نسل سومی های سوخته یاد دادند چطور اینکار را با خودشان بکنند که چطور با نامهای فلسفی و با اسمهای نسل سومی خودشان را در جایی که نباید مهره ای سوخته ببینند و دیگران را مقصر این سوختگی بی حاصل
بی حاصل است چون من سوخته باشم و دیگری مقصر باشد یعنی اینکه امید به هیچ درمانی نداریم
بارها لباس فلسفه پوشیدم تا تمام تاریکیهایم را پوشش دهم از بار زندگی به تاج مرگ برسم
قلبم را فشار داده ام و حماقت را برگزیده ام و اسمش را دانایی گذاشتم
بارها به نام دانایی و شخصیت و فلسفه و ... طعم زندگی را به نام مبتذل بودنش از خودم دریغ کردم
بارها در همین وبلاگ خودم را سلاخی کردم
بارها برای فرار از ندیدن چرکها و دردهایم زیر پتوی فلسفه خوابیدم و نرفتم و جاری نشدم که رفتن درد داشت چون ته پاهایم و روی پوستم همه پر از غده بود
اما ترجیح میدهم زندگی کنم حتی با چرت و پرتهایم اما نمیرم با فلسفه ام
خوشبختانه از مسیر به ظاهر متفکرانه ی دیگر مقصری خسته شده ام
خسته شده ام از اینکه همیشه کسی بود که ما را سوزانده بود و همه باید با هم مینشستیم و عزا میگرفتیم.
من فعلا خدا و ناخدا و شیطانی هم نمیخواهم که قرار است به داد مظلومیتی برسند یا کسی را مظلوم بسازند
اما به هر چه چنگ میزنم همه باز هم فرافکنیست
جاری شدن و چنگ زدن و نبودن هیچ چیز نبودن
لااقل از پشت در ایستادن و ترسیدن و توهم دانایی و سلاخی حماقت بهتر است
دوباره تو شرايطي گير کردم که شش سال پيش تقريبا توش گير کرده بودم، و ديروز داشتم فکر ميکردم اي کاش همون شش سال پيش اين شرايط سخت را تحمل ميکردم و موضوع را حل ميکردم و در دانشگاهه روزگار به مرحله بعد ميرفتم، اما شش سال پيش که گير کرده بودم به خدا توکل کردم و ازش کمک خواستم و بهش گفتم خيلي گير کردم لطفا راهم را باز کن و اون راهم را باز کرد اما حالا ميدونم خودم بايد راهم را باز کنم وگرنه تو اين مرحله ميمونم. ديروز داشتم فکر ميکردم شش سال پيش با افيون مذهب خودم را تسکين دادم و خودم را گول زدم و شش سال عقب افتادم مثل خيلي از ضررهايي که کردم اين هم خودم کردم که لعنت بر خودم باد. موضوع مربوط به حقي هست که ازم گرفته شده يعني در حقم بدجوري اجحاف شده. دوست داشتم دوباره از خدا کمک بخوام و دوباره از اين تلهاي که خودم براي خودم مهيا ميکنم دربيام، اما پاسخ دادم: اشتباه نکن خودت بايد حلش کني نه خدا وگرنه دوباره همين تله را براي خودت ميسازي وقتي خودت دوست داري نقش اسير را بازي کني باز هم يک تله جديد ميسازي. در انتهاي امر طي اين کشاکش به اين نتيجه رسيدم که بله تا وقتي که خودم واقعا نخوام تو تلهها ميمونم اما فعلا به کمک خدا نياز دارم، اين من هستم که خودم را ميندازم تو تله و اين من هستم که از خدا کمک ميخوام که بيام بيرون و چقدر حس شيدايي رو که تو اين لحظه پيدا ميکنم دوست دارم، وقتي با خدا نيايش ميکنم رابطه دوطرفه ميشه، حسي واقعي، چون خودم هستم و از خودم دارم جريان پيدا ميکنم، ميدونم اين نوع نيايش اشتباه بوده و تکرار روابط کودک و مادرانه بوده، اما نياز به فرصت دارم تا حلاوت رابطه جديدي را با خدا شروع کنم، من فعلا همين را بلد هستم، يعني خودم را بندازم تو تله و با ريسمان خدا از تله در بيام، باورم نميشه وقتي اين ريسمان آويخته ميشه عين معجزست اما واقعا دري به سمت آدم باز ميشه. عشق به خدا تو اون لحظه از هر چيزي برام ارزشمندتر ميشه. اتصال به چيزي که اون برام فرستاده و از خدا ميخوام روشهاي بهتري را امتحان کنم و ببينم واقعا روشهاي بهتري براي زندگي کردن هست که نياز به اسير شدن و تو تله افتادن نباشه و در عين حال خدا را به همين نزديکي احساس کنم. من خدا را در معجزات درک ميکنم و اينقدر از نظر درک لطيف نشدم که هوالطيف را بدون نياز به معجزه شدن در زندگيم درک کنم و حظ ببرم يا شايدم نخواسته بودم اما الان ميخوام.
عشق و شيدايي بهمين دليل برام منزجر کننده بود چون بخاطرش تاوان زيادي ميدادم، مثل جريان اسارت و معجزه بهمين شکل براي رسيدن به عشق نياز داشتم سختي زيادي را تحمل کنم و اين باعث ميشد از عشق بيزار باشم. اما الان ميدونم عشق يک نعمته، شيدايي يک لذته اينها ميتوانند بدون نياز به مشکلات جدي و معجزه اساسي هم بوجود بياند.
صبح با صداي اذان از خواب بلند شدم و حسي عميق در حد شهود از من خواست که بلند شم و نماز بخوانم، اما اين کار را نخواستم انجام بدم، دوباره حسي پيدا کردم که داره تلفنم زنگ ميزنه وبايد جواب بدم، دقيقا صحنه موبايل رو ديدم و دکمه سبز زنگ پاسخ را، بعد بلند شدم، نماز خواندم و نيايش کردم، احساسي که از لحظه بيداريم تا اتمام نيايش داشتم قشنگتر از هر چيزي بود. انگار ذهن آدم نفس ميکشه و باز ميشه، ميتواني همه را دوست داشته باشي و تمام اشتباهاتت را ببخشي و با نيرو و انگيزهاي دوباره بلند شي با اين نيت که کارهات را خودت درست کني و مسيرت را پيدا کني. من فکر ميکنم حتي ارزشمندتر از يک زندگي ايدهآل همين هست که آدم تو ذهنش و نيتش قصد خير براي خودش داشته باشه شايد براي همين هست که بارها تو قرآن آمده: «خداوندا ما را ببخش بخاطر ستمي که به خودمون روا داشتيم.» منظور همين بوده که گاهي نيتمون براي خودمون خير نيست.
رابطه با خدا و عشق با خدا مثل دستگاه چاپ پول هست بدون پشتوانه ی خودمون از ارزش ساقط میشه یعنی تلاش و خواستن ما باید پشت این اسکناسها باشه وگرنه نتیجه اش تورم و توهمه.
خيلي حرفها در اين رابطه و حس عشق دارم که عشق و حس مربوط به آن واقعا ارزشمنده اصلا طرف مقابلت مهم نيست، عشقهاي قبليتون را بياد بياريد، طرف مقابلتون مسلما بدرد شما نميخورده اما حس قشنگ شما هنوز هست، حس قشنگ عشقي که داشتيد قفل شده در همان دوره سني که ديگه بر نميگرده قفل شده به همان آدم خاص در همان سن، و اون آدم و غيره اصلا مهم نيستند و از ياد شما رفتند و از اهميت افتادند اما حس عشق هنور هست، پس همه حرفهام را نميزنم و خلاصهشون ميکنم در اين نيم بيت حضرت مولانا:
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
اما اگر نیت ما از گسترش اطلاعات و دانایی این هست که تغییر کنیم راههای بهتری برای تغییر هست.
جاری شدن درون خویشتن.
مثلا برای یادگرفتن تار زدن٬ دانستن اینکه چطور باید تار بزنیم نمیتواند ما را تبدیل به نوازنده خوبی بکند٬ تا زمانیکه تار را به دستمون نگیریم و وارد عمل نشیم اتفاقی نمیافته٬ اولش ناهنجار تار می زنیم حالا اینجاست که دانایی به کار میاد٬ بعد از اینکه مدتها دانایی با عمل همراه شد و تمرین کردیم تازه میتوانیم نوازنده تار باشیم.
اینم کوتاهترین مطلب خودشناسی من.
دیروز که کنسرت علی عبدالمالکی بودم تازه فهمیدم من کمتر آهنگهای این آدم را گوش کردم و نمیدونم شاید آهنگهای خواجه امیری بوده که من اشتباها فکر کردم اونه و به اون نیت این کنسرت را رزرو کردم. البته خیلی هم افتضاح نبود اما ارزش کنسرت رفتن را هم نداشت.
علی عبدالمالکی موقع معرفی گیتاریست ها میگفت: این یکی...!!! فلانی هست مثلا. البته ساکسیفونیست و نوازنده ساز کوبه ایش خیلی با روح و زنده بود کارشون.
کلا میتوانم بگم تا هنرمند شدن خیلی فاصله داره. صداش خوبه نه در حد یک هنرمند و رفتارش و توانائیهاش اصلا هنرمندانه نبود فقط میشه گفت یه آدم ریزه خیلی بامزست و کارش به درد جشنهای خصوصی میخورد نه کنسرت. بعضی از صندلیهای وسط سالن خالی بود طوریکه از صندلیهای انتها و از اطراف سالن اومدند و پرش کردند.
خلاصه گاهی هزینه هایی میدم فقط برای اینکه حال خودمو بگیرم. یه همچین آدمی هستم من. با این حال از دیدگاه و انتخاب من دست و پا شکسته رفتن بهتر از نرفتن هست.
جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود
برای پروانه شدن راه زیادی لازم است. باید قبل از آن به قدر کافی شجاع شد
باید فهمید که پرواز آن قدر ها هم که فکر می کنیم ، ساده نیست.
باید دانست که اگر ترس در دل راه یابد ، سقوط حتمی ست.
برای پروانه شدن ، گذشتن از تنگنای پیله های در هم تنیده شده زندگی لازم است.
گاه چنان این پیله ها در هم گره خورده اند که خستگی در تک تک سلول های بدن خانه می کنند و
این خیال به وجود می آید که رهایی غیر ممکن است
ولی تنها کسانی می توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر...
پروانه به ناچار باید پرواز کند و شرط اول پرواز ، گشودن بال هاست.
بال های ضعیف و رنجور ، پروانه را از پرواز باز می دارد.
, شرط دیگر نترسیدن از ارتفاع است
پروانه بودن ، قلب پروانه ای می طلبد. و احساس پروانه ای، برای یافتن گل ها
برای درک زندگی و این که
در نگاه كساني كه معني پرواز را نمي فهمند هر چه اوج بگيري كوچكتر مي شوی ...
پروانه شو ...پرواز کن به بیکران ... بال بگشا به آن ابدیت بی انتها
بتن این پیله ها را ...پیله های در هم تنیده را...آغاز کن زندگی را با عشق و امید ....پرواز کن آغاز شو که گاهی زود دیر می شود ... مگذار دیر شود برای پریدن و شکفتن و آغاز و پرواز ....
الان طبق وقایعی که از دوستانم میشنوم دارم به این موضوع میرسم که عشق توهمی چقدر شبیه این پروانه های حبابی هست.
مردهایی که با واقعیت خودشان جلو نمیاند و پشت ماشین و پولشون قایم می شند یا حتی پشت مقام و پست و تحصیلات عالی شون پنهان میشند و از خودشون خجالت میکشند و اعتماد به نفس ندارند.
زنانیکه با واقعیت خودشان جلو نمیاند و پشت آنهمه آرایش و تیپهای زیبا و دلفریب قایم میشند٬ اینها هم پشت پول و تحصیلات عالی و ... در واقع از خودشون خجالت می کشند و اعتماد به نفس ندارند.
این دو قشر چه زن چه مرد خودشان را باور ندارند٬ نمیتوانند واقعیت خودشان را بپذیرند و چقدر این دردناکه.
عده ای هم که بیشتر از دیگران این خصلت را دارند و از خودشون دارند فرار میکنند به سمت سیگار٬ مشروب و هر لذتی میرند تا شاید این حس دردناک را فراموش کنند(با محرکی مثل مشروب و بنگ و ...) یا تسکین بدند (با مخدری مثل تریاک و ...).
چون خودشان را باور ندارند و متوجه نیستند که همه آدمها این دردها را دارند و همه آدمها ایده آل نیستند٬ در نتیجه بدنبال خودی میگردند که وجود نداره و دنبال جفتی میگردند که او هم توهمی هست و وجود نداره.
در انتهای امر پروانه هایی که برای رشد کردن عجله داشتند و صبوری و تحمل پذیرش واقعیت انسان رانداشتند و انسان و موجودیتش را باور نداشتند در حباب توهم و تفکراتشان می میرند.
اما من مطمئنم خیلی از پروانه ها توانستند بفهمند اون نور و رشد چیه وگرنه پروانه اینقدر ارزشمند و زیبا و دوست داشتنی نبود یا زیبایی پروانه اینقدر نسل به نسل مستدام و پایدار نبود. پروانه نور را فهمیده وگرنه اینهمه با گل نیایش نمیکرد.
- یکی از دوستان وبلاگیم سارا جونم خوابمو دیده که رفتم شیراز، امروز با اس ام اس اون از خواب بیدار شدم و روز خوبی را شروع کردم. ضمن اینکه نیم ساعت هم پیاده روی کردم تا به محل کارم برسم. البته میتوانستم تاکسی سوار شم اما خودم خواستم پیاده بیام.
- تو محل کارم امروز شاخم در اومد. یه همکار داریم که دو تا اتاق اونورتره اما تصور کنید ما سالی یکی دوبار همدیگه رو تو آبدارخانه میبینیم و من مثل یک فلاش فلاش از زندگیش دقیقا روند پیر شدن و سفید شدن موهاش را مشاهده میکنم. خیلی عجیبه این نوع زندگی که من دارم.
- هر چی که میرم جلوتر بیشتر میفهمم که قسمتی از وجودم مرده هست ومن رو به سمت مردگی میبره و قسمتی از وجودم زنده هست و من رو به سمت زندگی میبره و دعا و نیایش با خدا میتوانه اونها را متعادل کنه. مثلا برای منکه نیروی مرگم بیشتراز زندگی بود و حالا تغییرش دادم با اتصال با خدا ونیایش و دعا بتوانم روحم را به سمت زندگی بیشتری ببرم یا انرژی منفی را به مثبت تبدیل کنم شاید به همین موضوع قبلا میگفتند توبه باعث میشه گناهان پاک بشه یا روح پاک شه که حالا من میگم سیاهی ها و آلودگیها و نیروهای منفی تبدیل به تمیزی وزندگی و نیروهای مثبت بشه.
-دیروز خواستم به خودم حال بدم برای دوم و سوم آبان تور ثبت نام کردم پولشم پرداخت کردم . بعد دیشب تو عالم خواب و بیداری که فکر میکردم برای عقد خواهرزادم چی بپوشم یادم افتاد دقیقا همان روز ثبت نام کردم. فقط فکرش را کنید که من تا چه حد بد هستم که هم عقد خواهرزادم یادم میره هم به خودم ضدحال میزنم. هیچی دیگه امروز باید کنسلش کنم و هزینه ای هم کسر کنند ازم بابت این خنگ بازیم.